هو المحبوب
1.
بعد از مدتها دیروز با مجموعه ای آشنا رفتم همایش در کل خوب بود ...و دیدن افرادی که نمی دونم چرا دیروز احساس کردم باهاشون غریبه شدم اصلن خوشم نیومد ...از این غریبه گی
.
مثلن قراره یکی دوباری برم نمایشگاه ،هم کتاب و هم مطبوعات با کیا !!!هنوز معلوم نشده ولی فکر کنم طبق معمول که هر وقت برنامه ی این جوری می ریزم ، به دلیلی همش به هم می خوره ، باید بی خیال نمایشگاه بشم !!؟
2.
اوایل کوچک بود . یعنی من این طور فکر می کردم . اما بعد بزرگ و بزرگتر شد . آن قدر که دیگر نمی شد آن را در غزلی یا قصه ای یا حتی دلی حبس کرد . حجم اش بزرگ تر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجم شان بزرگ تر از دل شود ، می ترسم . از چیزهایی که برای نگاه کردنشان - بس که بزرگ اند -باید فاصله بگیرم ، می ترسم. از وقتی فهمیدم ابعاد بزرگی اش را نمی توانم با کلمات اندازه بگیرم یا در «دوستت دارم»خلاصه اش کنم ، به شدت ترسیده ام . از حقارت خودم لج ام گرفته است . از ناتوانی و کوچکی روح ام . فکر می کردم همیشه کوچک تر از من باقی خواهد ماند . فکر می کردم این من هستم که او را آفریده ام و برای همیشه آفریده ی من باقی خواهد ماند . اما نماند . به سرعت بزرگ شد . از لای انگشتان من لغزید و گریخت . آن قدر که من مقهور آن شدم . آن قدر که وسعت اش از مرز های « دوستت داشتن »فراتر رفت . آن قدر که دیگر از من فرمان نمی برد . آن قدر که حالا می خواهد مرا در خودش محو کند .
پ .ن
1. از کتاب حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه ...نوشته مصطفی مستور 2. قبل از اینکه شما بگید ...خودم میگم ...جو گیرشدم شاید ....ولی این سطور راکه نوشتم حرف هاییه که قبول دارم
|